قله دماوند

دماوند.

رسیدن به قله مگر می تواند آرزوی کسی نباشد؟ آن هم بلندترین و اسطوره ای ترین قله ایران، آن که دیو سپید پای دربند می نماندش.

بچه تهرون که باشی هر روز کوه های شمالی را می بینی که راست قامت جلویت ایستاده اند که تو را فرا می خوانند. جوانتر هم که باشی کوه رفتن به مثابه تفریحی است خندیدن لابلای دره ها و پشت سنگ ها.

اولین باری که کوه رفتم دوازده ساله بودم و کلاس پنجم ابتدایی،  همراه بچه های مدرسه و معلم های تربیتی که هنوز عکس یادگاری اش را دارم.  دربند رفته بودیم تصاویر خیلی مبهمی از آن روز در ذهنم هست. بعدها با بچه محل ها به کوه رفتم و بعدتر با همکاران.

کوه رفتن برای من اجرای یک مناسک است مثل رفتن به معبد، مثل رفتن به کلیسا و آتشکده و یا تمیل. باید بروی و اعمال را انجام دهی و برگردی.

بعدها که یاد گرفتم اهداف بنویسم، رسیدن به دماوند یکی از تیک های من بود اما در لابلای زمان گم شد. فراموش شد و حسرتش ته نشین  دل شد. و کم کم دست نیافتنی شد.

وقتی ایده رفتن به تاج این دیو سپید توسط مانوژا داغ دل را تازه کرد. با شک و دودلی به آن نگاه کردم. به هدفم شک نداشتم، به خودم شک داشتم که در آستانه نیم قرن زندگی آیا توان رفتنم هست؟

بخاطر برگزاری روز دوبله تا آخر اردیبهشت امکان تمرین ها و کوهنوردی ها میسر نبود و اولین تمرین ارفعده بود که قله نطلبید. و بعد ساکا، پاشوره، خرسنگ، آزادکوه، کلکچال، مهرچال و کلوم بستک  حریف های تمرینی شدند.

و آنچه بیشترین لطف این سفرها بود آشنایی و دوستی با کسانی که  قدم هاشان برای دماوند استوار بود. تیمی که رسیدن به قله هدفش بود و مربی های که به قله رساندن عشق شان. و این وسط  تیم بودن، شد قله ای بزرگتر از دماوند.

و دوربینم شد روای روایت خاطره سازی…

و چقدر شیرین بود دیدن صورت احساسات زیبای همنوردان. و دلپذیر بود موسیقی صدای کسانی که رویاهایشان تحقق می پذیرفت. وقتی در قله چهره شان در تصویر می نشست  شور و شعف وصف ناپدیری رنگ می گرفت و صدایشان همراه با بغض موفیقت طنین انداز قله شده بود.  و این لحظات برای من بیشترین لذت را داشت.

 

رفتن به دماوند برای من جنگ با خودم بود. غلبه بر سرما و مواجه شدن با بی خوابی…

و البته همراهی همراهان همشیگی شیرین تر بخش این سلوک بود. اما چه حیف…

قله دماوند