نوشته های

mehrab

سیصد و شونزده

دیدن بعضی فیلم ها حس خوبی ایجاد می کنه که مدتی همراهته.
یه فیلم جذاب که چهره هیچ بازیگری دیده نمی شه.. یک ایده خلاقانه
قصه زندگی یک زن که ما چهره اش را نمی بینیم و همین موضوع مهترین نگرش و زایه دید کارگردان فیلم آقای پیمان حقانی هستش که گفته:
وقتی سوار مترو بوده به کفش‌های مسافران زل زده و در این حین جرقه‌ای در ذهنش زده می‌شود که در این کفش‌ها، قصه آدم‌های زیادی نهفته و هر کفشی، نشان‌دهنده شخصیت و نوع کار صاحب آن است، بر همین اساس تصمیم گرفت که این فیلم را با نمایش پاها بسازد تا از این محدودیت نیز رها شود.
فیلم شیصدو شونزده را قبلا در خانه هنرمندان و سینما تجربه دیده بودم و امشب دوباره دیدمش.
زاویه دید متفاوت؛ جسورانه و بررسی کنجکاوانه زندگی آن چیزی است که از فیلم دریافت کردم.
با اینکه فیلم حسی زنانه دارد اما پیمان حقانی بخوبی در بیان فیلم موفق بوده.
پیشنهاد دیدن این فیلم را برای همه دوستان دارم.

محمد علی محراب بیگی

تایم لپس TIMELAPSE

اگر قرار باشه یه عکس از فردای خودتون داشته باشید چه کار می کنید؟

ما همیشه بر اساس تجربه گذشته برای آینده برنامه ریزی می کنیم حالا اگر بر اساس آگاهی از فردا بخواهید برنامه ریزی کنید چی می شه؟

اگر به فیلم های با موضوع زمان علاقمند هستید این فیلم را از دست ندید

 

کارگردان : Bradley King
نویسنده : Bradley King, Bp Cooper
بازیگران : Danielle Panabaker, Matt O’Leary, George Finn
محصول : آمریکا
زبان : انگلیسی
زمان : ۱۰۴ دقیقه

 

محمد علی محراب بیگی

 

همسر مسافر زمان      the time traveler’s wife

همسر مسافر زمان

the time traveler’s wife

یک فیلم ساده اما در یک چیز موفق است… ارزش زندگی در چیست؟

و بیان زمان و جاودانگی

فیلم قصه مردی است که جهش ژنتیکی دارد و در زمان جابجا می شود.

البته این مرد فردا کنترل سفر زمانی را ندارد و نمی تواند تاثیرگذار  باشد. (هر چند که در صحنه  بلیط بخت آزمایی این امر اتفاق می افتد)

داستان های شکست و سفر در زمان بارها و بارها دستمایه فیلم های متعددی بوده  و البته این فیلم جز  موفق های این موضوع می باشد.

فیلم دارای نمادپردازی های ظریفی است…

مثل چهل ساله بودن مرد…

مثل مرگ توسط پدرزن و البته ناخواسته…

مثل مرگ آگاهی

مثل جاودانگی

و….

زیباترین صحنه فیلم لحظه دیدار مرد مسافر زمان با مادرش در یک شکست زمانی است که اتفاقا بازی ها خیلی خوب از آب درآمده…

اگر از فیلم های شکست زمانی را دوست دارید این فیلم را ببینید

و البته باید بگم پایان فیلم حس خوبی از فیلم به همراه خواهید داشت.

محمد علی محراب بیگی

خسرو خسروشاهی (مادر تو منو گول زدی)

مادر تو منو گول زدی، مادر تو پسر کورت رو فریب دادی، چرا به من دروغ گفتی پدر من کجاست مادر؟

خاطره انگیزترین صدا سینما که از کودکی بخاطر دارم. گلهای داوودی و دوبله صدای بیژن امکانیان بود.

در آن زمان هرگز تصور نمی کردم که صدای استاد خسرو شاهی از نزدیک بشنوم. و حال این صدای تکرار نشدنی نفس به نفس از نزدیک می شنوم. وقتی در کنار خسرو خسروشاهی هستی انگار صد سال سینما دور سرت می چرخد.  همه قهرمان ها لبخند می زنند، رویا به حقیقت می رسد.

آمیتاباچان، آلن دولن، آل پاچینو، داستین هافمن، استیو مکوئین، نیکلاس کیج، صداهای که از کودکی گوشم  نجوا می کردند حالا از نزدیک با من حرف می زنند. طنین صدای خسرو دوبله ایران، زیباترین صدای نوستالوژیک تمام دوران من است.

استاد خسرو شاهی زادروزت مبارک.

هفتم دی ماه  ۱۴۰۰

محمد علی محراب بیگی

اولین بار که به سینما رفتم

اولین باری که به  تاریک جادو سینما رفتم  هشت ساله بودم و انقلاب، یکساله بود. با پسرخاله ام و دوستانش رفتیم سینما.   اولین چیز تاریکی بود و از بالاترین نقطه سالن بر صفحه سفید بزرگ روبرو نور می پاشید. و صداهای که تور در جعبه جادو محسور می کرد. این اولین مواجه من با سینما بود.

فیلم (فریاد مجاهد). نصف فیلم گذشته بود که  وارد سینما شدیم.  اون موقع ها هر وقت که می رسیدی می تونستی وارد سینما بشی و فیلم را ببینی و ادامه فیلم را در سانس بعدی ببینی. فضای تاریک و  سیاه سینما و پرده بزرگ،  و ابهت سینما منو گرفت…

این فیلم،  اولین فیلم ساخته شده بعد از انقلاب بود. و اولین حضورم در سینما… و اکنون چه افسوس ها دارم که چرا زودتر به سینما نرفته بودم…..

 جو انقلاب و پارتیزان بازی در هوا موج می زد.  گروه جوان با انگیزه های انقلابی قصه اصلی فیلم بود… این یک فیلمفارسی انقلابی بود. 

بهمن مفید قهرمان اصلی فیلم بود و محبوبه بیات هم نقش آفرینی می کردند..

فیلم سیاه و سفید و ۳۵ میلیمتری و محصول  استودیو تخت جمشید  و کارگردان مهدی معیدنیان بود. دقیق خاطرم نیست ولی تصور می کنم در محدوده  بازار تهران و  لاله زار سینما رفتیم

نمی دانم اگر از عوامل سازنده  این فیلم،  امروز  و بعد از بیش از چهل و چند سال بعد از انقلاب سوال شوند  آیا بازم حاضرند  این فیلم بسازند  چه جوابی خواهند داد؟؟؟

هرگز  تصویر اولین فیلم دیدنم در سینما را فراموش نمی کنم….

قله دماوند

دماوند.

رسیدن به قله مگر می تواند آرزوی کسی نباشد؟ آن هم بلندترین و اسطوره ای ترین قله ایران، آن که دیو سپید پای دربند می نماندش.

بچه تهرون که باشی هر روز کوه های شمالی را می بینی که راست قامت جلویت ایستاده اند که تو را فرا می خوانند. جوانتر هم که باشی کوه رفتن به مثابه تفریحی است خندیدن لابلای دره ها و پشت سنگ ها.

اولین باری که کوه رفتم دوازده ساله بودم و کلاس پنجم ابتدایی،  همراه بچه های مدرسه و معلم های تربیتی که هنوز عکس یادگاری اش را دارم.  دربند رفته بودیم تصاویر خیلی مبهمی از آن روز در ذهنم هست. بعدها با بچه محل ها به کوه رفتم و بعدتر با همکاران.

کوه رفتن برای من اجرای یک مناسک است مثل رفتن به معبد، مثل رفتن به کلیسا و آتشکده و یا تمیل. باید بروی و اعمال را انجام دهی و برگردی.

بعدها که یاد گرفتم اهداف بنویسم، رسیدن به دماوند یکی از تیک های من بود اما در لابلای زمان گم شد. فراموش شد و حسرتش ته نشین  دل شد. و کم کم دست نیافتنی شد.

وقتی ایده رفتن به تاج این دیو سپید توسط مانوژا داغ دل را تازه کرد. با شک و دودلی به آن نگاه کردم. به هدفم شک نداشتم، به خودم شک داشتم که در آستانه نیم قرن زندگی آیا توان رفتنم هست؟

بخاطر برگزاری روز دوبله تا آخر اردیبهشت امکان تمرین ها و کوهنوردی ها میسر نبود و اولین تمرین ارفعده بود که قله نطلبید. و بعد ساکا، پاشوره، خرسنگ، آزادکوه، کلکچال، مهرچال و کلوم بستک  حریف های تمرینی شدند.

و آنچه بیشترین لطف این سفرها بود آشنایی و دوستی با کسانی که  قدم هاشان برای دماوند استوار بود. تیمی که رسیدن به قله هدفش بود و مربی های که به قله رساندن عشق شان. و این وسط  تیم بودن، شد قله ای بزرگتر از دماوند.

و دوربینم شد روای روایت خاطره سازی…

و چقدر شیرین بود دیدن صورت احساسات زیبای همنوردان. و دلپذیر بود موسیقی صدای کسانی که رویاهایشان تحقق می پذیرفت. وقتی در قله چهره شان در تصویر می نشست  شور و شعف وصف ناپدیری رنگ می گرفت و صدایشان همراه با بغض موفیقت طنین انداز قله شده بود.  و این لحظات برای من بیشترین لذت را داشت.

 

رفتن به دماوند برای من جنگ با خودم بود. غلبه بر سرما و مواجه شدن با بی خوابی…

و البته همراهی همراهان همشیگی شیرین تر بخش این سلوک بود. اما چه حیف…

امضاء کتاب

 

امضا کتاب

خانواده دایی ذبیح و پسر عمه ام که بهش می گفتیم داشی فضل، در یک ساختمان در منطقه جنوب  نارمک زندگی می کردند و من در یک تابستان حدود سالهای ۵۸ یا ۵۹ ، برای با هم بودن با پسر دایی و نوه های عمه در خانه آنها بودم.  پسر عمه ام در بازار تهران مغازه صحافی داشت. و تابستان ها برای اینکه بچه ها بیکار نماند کارهای صحافی را به خانه می آورد. ما باید فنرهای پوشه، در لایه پوشه نصب می کردیم و البته به دلیل تیزی فنرهای پوشه گاهی دستهایمان می برید… بگذریم..

چند روزی من در کنار پسر دایی هایم آنجا بودیم و فنر پوشه ها را متصل می کردیم… که پسر عمه ام (داشی فضل) به  هر کدام ما  پنج تومن دستمزد داد… و من خوشحال از این درآمد در پوستم نمی گنجیدم… همون زمان به کتابفرشی همون محل رفتم و اولین کتابی که با پول خودم خریدم.  اسم کتاب دندان درد شیر بزرگ بود.

شاید اولین و لذت بخش ترین خرید من بود. امروز بعد حدود چهل چند، سال هنوز  احساس شیرینی خرید آن را در درون حس می کنم.

برای بچه های هشت و نه ساله امروز درکی از خرید کتاب با پولی که براش کارکرده باشی، شاید وجود نداشته باشه..

نوه خاله ای دارم که اکنون پزشک است. او کتابخانه خوبی داشت. یادم هست که در ایام جوانی از او زیاد کتاب قرض می کردم. تمام داستان های _ عزیز نسین _  را  از کتابخانه او گرفتم و خواندم. و چه لذتی داشت طنز عزیز نسین.

یکی از بزرگترین آرزوهایم داشتن لغت نامه دهخدا بود. که هیچ وقت محقق نشد. و شوهرخااله داشتم که لغت نامه دهخدا در کتابخانه اش مزین بود و هر وقت آنجا می رفتم حسرت داشتن این مجموعه کتاب داغ دلم را  تازه می کرد.

و البته می خواستم چیز دیگری بگویم  که این مقدمه طولانی شد.

دوران دانشجویی و اشتغالم در دایره المعارف هنر اسلامی اوج کتابخوانی من بود. و علاقه زیادی که جمع آوری کتاب داشتم. و کتاب های زیادی هدیه دادم و هدیه گرفتم.

بعدها مجبور شدم کتابخانه ام را از خانه به محل کارم ببرم، جا نبود و تعدادی از کتاب هایم را به یکی از دوستان کتابخوانم دادم و در مرحله  بخش دیگری از کتاب هایم را به مرکز  تبادل کتاب هدیه دادم.  بعدتر دوباره بخش دیگری را به بعضی از دوستان هدیه دادم… امروز هم در یک اجبار دوباره بخشی کتاب ها جدا کرده و بعضی از همکاران دادم  چه غم انگیز بود  جدا شدن از کتاب هایم…

و الان فقط کتاب های را نگه داشتم که امضا داشتند… کتاب هایی دوستان و عزیزانم هدیه داده بودند. هدایایی ارزشمندی که نمی توان از آنها جدا شد.

چقدر امضا کردن کتاب خوب است. چقدر جذاب است و چقدر در آنها احساس وجود دارد. چقدر داشتن کتاب های که امضا دارند خوب است.  کتاب امضا دار به جان آدم متصل می شود. نمی توان از آن گذشت.

سوم دی ماه هزار و چهارصد

تهران  کانون محراب

 

 

 

اااا برف چه برفی میاد

به مناسبت اولین بارش برف در سال ۱۴۰۰   تهران

اویل خرداد سال ۱۳۶۷ بود و من دبیرستانی بودم. موقیعت کلاس ما اینطوری بود که در ورود کنار تخته کلاس بود و پنجره در انتهای کلاس و پشت بجه ها بود… فکر کنم کلاس عربی داشتیم. معلم با شور و شوق داشت درس می داد. و روی تخته در حال نوشتن بود. و بچه در دفترهاشون مشغول یاداشت بودند.
یه لحظه کلاس ساکت شد و من یه دفعه گفتم: اااا چه برفی داره میاد…..
همه نگاهها با تعجب به پنجره کلاس برگشت… بیرون کلاس خورشید با تمام قوا می تابید…. و کلاس یه دفعه از خنده ترکید.
معلم رو به من کرد گفت: برف می یاد آره؟؟ حالا برو بیرون کلاس برف بازی کن…. بروووو بیرون….

پانویس

دبیرستان سجاد  خیابان فرصت   تهران

ظهر جمعه

بعداز ظهرهای جمعه های پاییز و زمستان، که هوا سرد می شد و نمی توانستیم در کوچه فوتبال بازی کنیم. همه چیز غمگین بود از فیلم های سینمایی تا فوتبال دیدن در تلویزیون  سیاه و سفید ناسیونال در دار.

یکی از دلخوشی ها گوش کردن به برنامه  قصه ظهر جمعه  بود.  حکایت های که اکثر جنبه آموزش اخلاقی و مذهبی داشت.

برنامه با یک موسیقی بسیار غم انگیز  ساخته غلامعلی، شروع می شد و صدای خانم شیده معاونی که مقطع مقطع می گفت: قصه ظهر جمعه و بعد صدای رضا رهگذر که با یک بسم الله رحمن رحیم بلند شروع می کرد. و ادامه داستان….

و امروز جمعه یک روز پاییزی سال ۱۴۰۰ هم همان احساس غمگین چهل سال پیش را داشتم. اما با این تفاوت که بجای قصه روز جمعه، اینستاگرام، و توتیتر، تلگرام و واتس بود و اما هیج حوصله تلویزیون نبود. که الان سالهاست تلویزیون برایم مرده… هر چند که ۴k شده و دیگر لامپی سیاه و سفید نیست…

چهل سال از آن روزها گذشته، اما غم عصر جمعه در هوای این خاک همچنان پراکنده است. بجای دوکانال اول و دوم تلویزیون،  چندین هزار شبکه ماهواره ای سایت های متفاوت و یوتیوب هست. اما غم فضا همچنان هست. غمی که در موسیقی قصه ظهر جمعه بود…

رضا رهگذر در برنامه ای گفته بود که غلامعلی این موسقی را به یاد بردار شهیدش ساخته بود. و مرگ همچنان هوای ایران را سیاه کرده و غم همچون خاکستر سیاهی بر روی ایران نشسته است…

ظهر جمعه دوازدهم آدر ۱۴۰۰

محمد علی محراب بیگی

Zohr Jome
ظهر جمعه

 

روز دوبله

روز دوبله

بیست‌و‌پنجم اردیبهشت هزار و سیصد و بیست‌وپنج، روزی بود که فیلم «نخستین وعده‌ی دیدار» (دختر فراری) که توسط دکتر کوشان و همکارانش دوبله شده بود، در سینما «کریستال» اکران شد. در این روز مردم ایران صدای دوبله را شنیدند. روزی که بازیگران فرانسوی با صدای ایرانی سخن می‌گفتند. این روز، نقطه‌ی آغاز دوبله بود و به همین دلیل، در واقع روز دوبلاژ است. خانواده‌ی بزرگ دوبلاژ، می‌تواند با داشتن یک روز در تقویم، احترام و اعتبار بیشتری کسب کند.

ایده‌ی روز دوبلاژ زمانی در ذهن من شکل گرفت که تصمیم گرفتم قدم کوچکی برای اعتلای این هنر دوست‌داشتنی و فراگیر بردارم. روز دوبلاژ، جرقه‌ای است که می‌تواند چراغ دوبله را روشن‌تر کند. روزی که هنرمندان دوبله به یکدیگر تبریک و شادباش بگویند. این روز متعلق به تمامی دست‌اندرکاران هنر دوبله، اعم از پیشکسوتان، حرفه‌ای‌ها و جوانان تازه‌وارد به این هنر است. این روز هیچ مرزی ندارد. هر‌کسی که در دوبله کلامی گفته و قدمی برداشته، صاحب این روز است. این روز ورای سندیکا و گروههاست  و  متعلق به تماشگران سینما و تلویزیون نیز هست؛ هم‌آنان که با شور و شوق و با گوش جان، صدای دوبله را روی صندلی سینما یا صفحه‌ی تلویزیون، لپ‌تاپ و رایانه می‌شنوند و خاطره‌ی جمعی فارسی‌زبانان را بسط و گسترش می‌دهند. این روز متعلق به تمام فارسی‌زبانان در تمامی کره‌ی زمین است؛ فارسی‌زبانان کشورهای همسایه و ایرانیان داخل و خارج از مرز جغرافیایی.

روز دوبلاژ مبارک!