Category

خاطرات

اولین بار که به سینما رفتم

اولین باری که به  تاریک جادو سینما رفتم  هشت ساله بودم و انقلاب، یکساله بود. با پسرخاله ام و دوستانش رفتیم سینما.   اولین چیز تاریکی بود و از بالاترین نقطه سالن بر صفحه سفید بزرگ روبرو نور می پاشید. و صداهای که تور در جعبه جادو محسور می کرد. این اولین مواجه من با سینما بود.

فیلم (فریاد مجاهد). نصف فیلم گذشته بود که  وارد سینما شدیم.  اون موقع ها هر وقت که می رسیدی می تونستی وارد سینما بشی و فیلم را ببینی و ادامه فیلم را در سانس بعدی ببینی. فضای تاریک و  سیاه سینما و پرده بزرگ،  و ابهت سینما منو گرفت…

این فیلم،  اولین فیلم ساخته شده بعد از انقلاب بود. و اولین حضورم در سینما… و اکنون چه افسوس ها دارم که چرا زودتر به سینما نرفته بودم…..

 جو انقلاب و پارتیزان بازی در هوا موج می زد.  گروه جوان با انگیزه های انقلابی قصه اصلی فیلم بود… این یک فیلمفارسی انقلابی بود. 

بهمن مفید قهرمان اصلی فیلم بود و محبوبه بیات هم نقش آفرینی می کردند..

فیلم سیاه و سفید و ۳۵ میلیمتری و محصول  استودیو تخت جمشید  و کارگردان مهدی معیدنیان بود. دقیق خاطرم نیست ولی تصور می کنم در محدوده  بازار تهران و  لاله زار سینما رفتیم

نمی دانم اگر از عوامل سازنده  این فیلم،  امروز  و بعد از بیش از چهل و چند سال بعد از انقلاب سوال شوند  آیا بازم حاضرند  این فیلم بسازند  چه جوابی خواهند داد؟؟؟

هرگز  تصویر اولین فیلم دیدنم در سینما را فراموش نمی کنم….

امضاء کتاب

 

امضا کتاب

خانواده دایی ذبیح و پسر عمه ام که بهش می گفتیم داشی فضل، در یک ساختمان در منطقه جنوب  نارمک زندگی می کردند و من در یک تابستان حدود سالهای ۵۸ یا ۵۹ ، برای با هم بودن با پسر دایی و نوه های عمه در خانه آنها بودم.  پسر عمه ام در بازار تهران مغازه صحافی داشت. و تابستان ها برای اینکه بچه ها بیکار نماند کارهای صحافی را به خانه می آورد. ما باید فنرهای پوشه، در لایه پوشه نصب می کردیم و البته به دلیل تیزی فنرهای پوشه گاهی دستهایمان می برید… بگذریم..

چند روزی من در کنار پسر دایی هایم آنجا بودیم و فنر پوشه ها را متصل می کردیم… که پسر عمه ام (داشی فضل) به  هر کدام ما  پنج تومن دستمزد داد… و من خوشحال از این درآمد در پوستم نمی گنجیدم… همون زمان به کتابفرشی همون محل رفتم و اولین کتابی که با پول خودم خریدم.  اسم کتاب دندان درد شیر بزرگ بود.

شاید اولین و لذت بخش ترین خرید من بود. امروز بعد حدود چهل چند، سال هنوز  احساس شیرینی خرید آن را در درون حس می کنم.

برای بچه های هشت و نه ساله امروز درکی از خرید کتاب با پولی که براش کارکرده باشی، شاید وجود نداشته باشه..

نوه خاله ای دارم که اکنون پزشک است. او کتابخانه خوبی داشت. یادم هست که در ایام جوانی از او زیاد کتاب قرض می کردم. تمام داستان های _ عزیز نسین _  را  از کتابخانه او گرفتم و خواندم. و چه لذتی داشت طنز عزیز نسین.

یکی از بزرگترین آرزوهایم داشتن لغت نامه دهخدا بود. که هیچ وقت محقق نشد. و شوهرخااله داشتم که لغت نامه دهخدا در کتابخانه اش مزین بود و هر وقت آنجا می رفتم حسرت داشتن این مجموعه کتاب داغ دلم را  تازه می کرد.

و البته می خواستم چیز دیگری بگویم  که این مقدمه طولانی شد.

دوران دانشجویی و اشتغالم در دایره المعارف هنر اسلامی اوج کتابخوانی من بود. و علاقه زیادی که جمع آوری کتاب داشتم. و کتاب های زیادی هدیه دادم و هدیه گرفتم.

بعدها مجبور شدم کتابخانه ام را از خانه به محل کارم ببرم، جا نبود و تعدادی از کتاب هایم را به یکی از دوستان کتابخوانم دادم و در مرحله  بخش دیگری از کتاب هایم را به مرکز  تبادل کتاب هدیه دادم.  بعدتر دوباره بخش دیگری را به بعضی از دوستان هدیه دادم… امروز هم در یک اجبار دوباره بخشی کتاب ها جدا کرده و بعضی از همکاران دادم  چه غم انگیز بود  جدا شدن از کتاب هایم…

و الان فقط کتاب های را نگه داشتم که امضا داشتند… کتاب هایی دوستان و عزیزانم هدیه داده بودند. هدایایی ارزشمندی که نمی توان از آنها جدا شد.

چقدر امضا کردن کتاب خوب است. چقدر جذاب است و چقدر در آنها احساس وجود دارد. چقدر داشتن کتاب های که امضا دارند خوب است.  کتاب امضا دار به جان آدم متصل می شود. نمی توان از آن گذشت.

سوم دی ماه هزار و چهارصد

تهران  کانون محراب

 

 

 

اااا برف چه برفی میاد

به مناسبت اولین بارش برف در سال ۱۴۰۰   تهران

اویل خرداد سال ۱۳۶۷ بود و من دبیرستانی بودم. موقیعت کلاس ما اینطوری بود که در ورود کنار تخته کلاس بود و پنجره در انتهای کلاس و پشت بجه ها بود… فکر کنم کلاس عربی داشتیم. معلم با شور و شوق داشت درس می داد. و روی تخته در حال نوشتن بود. و بچه در دفترهاشون مشغول یاداشت بودند.
یه لحظه کلاس ساکت شد و من یه دفعه گفتم: اااا چه برفی داره میاد…..
همه نگاهها با تعجب به پنجره کلاس برگشت… بیرون کلاس خورشید با تمام قوا می تابید…. و کلاس یه دفعه از خنده ترکید.
معلم رو به من کرد گفت: برف می یاد آره؟؟ حالا برو بیرون کلاس برف بازی کن…. بروووو بیرون….

پانویس

دبیرستان سجاد  خیابان فرصت   تهران

ژاله علو، صدای از جنس عشق

سالها پیش در شرکت صوتی و تصویری سروش کار می کردم،  انجام یک پروژه برای یک از خیریه به من سپرده شد. این خیریه از کودکان و دختران بی سرپرست نگهداری می کرد… بعد از فیلمبرداری خیریه و مصاحبه با بعضی از بچه ها، متن آن را نوشتم… برای من اینطوریه که برای نوشتن متن یک فیلم در ذهنم با صدا گوینده ای می نویسم… و متن با صدای یک مادر باید می نوشتم…  این بار متن را با صدای که از  استاد ژاله علو در ذهن داشتم، نوشتم…

بعد از نگارش به منزل این بزگوار زنگ زدم و ایشان درخواست کردم که برای خواندن متن فیلم همراه با ما باشند….

استاد بی دریغ پذیرفتند و دو روز بعد به استودیو سروش آمدند… همراه استاد، بخشی از متن توسط یکی از دختران همان خیریه هم باید خوانده می شد….

استاد ژاله علو به داخل استودیو رفتند.. و با آن سن و سال ایستاده متن را خواندند… و من محو صدای ایشون بودم….  بی نظیر بودند، هستند و خواهند بود…. آنقدر مسلط اجرا کردند که جای هیچ اصلاح و دوباره خوانی نبود…

بعد از خانم علو،  زهرا همان دختری که در خیریه آمده بود متن مربوط به خودش را خواند… و در بعضی موارد استاد علو ایشان را راهنمایی می کرد…

یادم هست که لحظات عجیبی بود… صدای خانم علو که آن متن زنده کرده بود.. صدای آن دختر که تنهایی را در زنگ صدایش می شد شنید… صدای استاد علو که چون کوه دماوند پر صلابت بود… صدا آن دختر که کنار استاد علو ایستاده بود ایستاده بود و غرق در شعف بود…. و من که با چشمانی اشکبار و بغضی در گلو آن صداهای جاودانه را ضبط می کردم…

این برنامه یکی از زیباترین لحظات زندگی ام بود…  و ارادت همیشگی من نسبت به ژاله علو اسطوره سینمای ایران و به معنای واقعی هنرمند هنرمند و هنرمند….

ژاله علو عزیز بی نهایت دوستت دارم…

محمد علی محراب بیگی

 

برای مطالعه درباره ژاله علو به صفحه اشان در دایره المعارف چکاوا مراجعه کنید

 

موسیقی پاپ و ایرونی نجیب

سال ۱۳۸۰ برای موسیقی پاپ ایران سال بزرگی بود. بزرگترین کنسرت پاپ بعد از انقلاب برگزار شد. من سی سالم بود و پیشنهاد پوشش تصویری این رویداد بزرگ موسیقی (یک شب قبل از اجرا) به من پیشنهاد شد. جوان بودم و ماجراجو، قبول کردم و همدلی همکاران شرکت سروش این پروژه را انجام دادیم. ادامه مطلب

برف از سرزمین شمالی

دهه شصت و هفتاد سریالی پخش می شد به اسم (( از سرزمین شمالی))  که داستان یک خانواده ژاپنی بود. (اون سالها به خاطر در خطر نیافتادن اسلام و مسلمین، سریال های ژاپنی به دلیل پوشش لباس های سنتی شون از صدا و سیما زیاد پخش می شد.) همیشه چهره مرد بازیگر این سریال  با ابروهای مثلثی کوچیک و گوشه چشم افتاده در یادم هست. ادامه مطلب