فیلم و سینما از کودکی همراهم بود؛ از زمانی که تلویزیون لامپی ناسیونال داشتیم، تا اولین تلویزیون رنگی سانیو. کودکی ما همراه بود با فیلم و کارتونهایی که مرا با خیالات کودکانهام، به سفرهای دور و دراز میبرد. با «سفرهای هامی و کامی» به تمام ایران سفر کردم. قهرمان من «شزن» بود؛ همان ابرقهرمانی که بر همهی مشکلات پیروز میشد و مردم را نجات میداد. «پنجرهها» یک شوی تلویزیونی بود که در آن، خوانندگان هرکدام بر پنجرهای مینشستند و آهنگی میخواندند. «محمدعلی کلی» که هم اسم خودم بود، روی رینگ میرفت و رقیبش را مشتمالی میکرد و ما هورا میکشیدیم… تلویزیون پیش از آغاز برنامه، تصاویر گمشدگان را نشان میداد… انقلاب شد، جنگ شد و برنامهی کودک، ساعت پنج عصر شروع میشد. جمعهها ساعت دو بعدازظهر بود و بعد از آن فیلم سینمایی…
«قصهی ظهر جمعه» رادیو، راوی غم و غصههای زندگی بود و درس و پند میداد که از رادیو ضبط آیوا میشنیدیم و هنوز هم در اتاق کارم آن را به یادگار دارم.
در زمان جنگ، غم و غصهی «اوشین» در «سالهای دور از خانه»، که یکشنبه شبها پخش میشد، ما را متقاعد میکرد که سختیهای بیشتر از زندگی ما هم وجود دارد… صداهای آن زمان دنیای مرا میساخت…
زمان گذشت و گذشت، تا زمان دانشجویی که به دنیای فیلم، تلویزیون و سینما وارد شدم…
نخستین باری که پایم را به واحد دوبلاژ تلویزیون گذاشتم، به خوبی در یادم است. سال هزار و سیصد و هفتاد و چهار بود. مجموعهی مستندی کار می شد که آقای «اسلاملو» تهیهکنندهی آن بود. تعدادی فیلم یوماتیک به من داد و گفت: «میروی تلویزیون و این را به آقای «خسرو شمشیرگران» میدهی و همانجا میمانی تا دوبله شود و بعد برمیگردی…»
و این، درگاه دنیایی بزرگی بود که وارد آن شدم؛ دنیایی از صداهای بینظیری که تا قبل از آن، فقط در کارتونها و فیلمهای مستند و سینمایی شنیده بودم.
شخصیتهای همهی فیلمها، کارتونها و مجموعهها، جلوی چشمم رژه میرفتند. روباه مکار، پسرشجاع، دیدنیها، هاکلبری فین، عمر مختار، گالیور، داییجان ناپلئون، اشکها و لبخندها، بربادرفته، از سرزمین شمالی و… . از همان لحظه، آن صداها مرا سخت مجذوب کردند. همه چیز حیرتانگیز بود… . هنوز هم آن روزِ بهخصوص، مرا با خود به خاطرهها میبرد… من متعجب بودم، مات بودم، همه چیز را با چشمها و گوشهایم میبلعیدم…
کمی بعد، «استودیو صدای سروش» شروع به کار کرد. بزرگان دوبله به آن اتاق مرموز میآمدند و میرفتند. کمکم صدابرداری را با دستگاه ریل اشتودر آلمانی انجام میدادم و بعدتر، کارگردانی فیلم.
«ابوالحسن تهامی»، «خسرو شمشیرگران»، «حسین باغی»، «اسماعیل قادرپناه»، «ژاله صادقیان»، «ژاله علو»، «حسین عرفانی»، «بهروز رضوی»، «مرتضی حافظی» و دیگر عزیزان و بزرگان، صداهای خود را در استودیو به یادگار میگذاشتند. بعدها جوانان جویای نامی نیز آمدند که اکنون در ردهی بزرگان دوبلاژ هستند. من در این میان، همیشه مات و مبهوت بودم.
احترام به بزرگان صدا، نخستین چیزی بود که یاد گرفتم. مگر می شود با ابوالحسن تهامی کار کنی و یاد نگیری اصول کار و اصول اخلاقی دوبله چیست؟ مگر میشود با ژاله صادقیان کار کنی و اهمیت ادبیات را در دوبله نفهمی؟ مگر می شود با ژاله علو کار کنی و وقار و انسانیت را نیاموزی؟ مگر میشود با بهروز رضوی کار کنی و معنی معرفت را درک نکنی؟
من احساس خوشبختی میکنم، چراکه زیر سقف اتاقهایی بودهام که این بزرگان در آن نفس میکشیدند… من خوشبختم، چون از کسانی آموختم که غایت و قلهی دوبلاژ ایران بودند و هستند.
اینک، با تمام خضوع، دستبهسینه، به این بزرگان ادای احترام میکنم.
این کتاب تنها تشکر و قدردانی از آموختههایم از این قلههای رفیع دوبلاژ است.